لای رویای شبانگاه •°•

ساخت وبلاگ
میشه بازم بمونی پای حرفام وشریک لحظه هام باشی؟هوامو پُر کنی با عطرِ حرفاتوکنارِ قلبِ من جا شی؟بمونی مثل زنجیریکه دستات حلقه هاش باشهبِشَم درگیرِ چشماتوکنارم خنده هات باشه؟من از تو خاطره دارمخودت اینا رو میدونیزمستونش رو یادت هستبگو گرمای این فصلم تو میمونی؟برات از حالِ دل گفتمهمون قلبی که داغونههمون که با تو درگیر وهمون بی تابِ دیوونهبه زانو اومده قَدَممِثِ مَردی که دَر بَندهبگو بازم تو میمونی؟با لبهایی که میخندهنمیدونم که این حرفامتو قلبت فایده دارهولی این رو که میدونمنبودِت، زخم میارهچه احوالِ پریشون وچه دردی داره این دورییه جوری محکم و قُرصیکه دل دادی و مجبوریدل از تو رفته انگاریکنار مَحرَم دیگهیه کم رو راستی خوبهچشات داره اینو میگهیه کم رو راستی با من؟نه، اینجا رو غلط گفتیتو با خود میکنی جنگ وچشات باز و به دل خُفتیامان از من، امان از توامان از خامِ این هجرانکه میری با دلِ رفتهو میمانم بر این پیماندانیال#سجاد_نمازی + نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 16:26 توسط دانيال  |  لای رویای شبانگاه •°•...ادامه مطلب
ما را در سایت لای رویای شبانگاه •°• دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kashane بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 14:05

از آن تبدارِ در بندِ هوایِ سردی و احساسِ سر در گُم،کمی تا مُردنِ تنها، میانِ حجمِ گرمایِ پُر از احساس، باقی بودنبود از هر نگاهِ خیره بر احوالِ پُر ابهامِ من یک در میانِ صد نگاهی مهربان چون او به احوالم...که او آمد...و در بینِ تمامِ گَردِ دوری از هرآنچه دل به او احساس می گوید ، هم او آمد...و آن شد تا که از دل گفته ها گفتم...که پیش آمدو هرچه بود بین من و دل از روزگارانِ گذشته لای احوالم ...که مانده عقده ای شاید از آن دوران و شاید تا همین حالا......که عقل آمدمیان ما...همین پرده به قدِ چند سالی از تفاوت گشت حایل...که پرده رفت از پیش و اما حرف باقی مانده در لایِ هزاران حرف و حال و حسِ بی منطقکه میگوید تو باشی و تو میگویی؛ ،... که نتوانم...غرورِ سختِ آن دوران چه شد حالا؟....چه شد آن من نمیگویم به هر قیمت؟...که گفتی شرح این دل را...امان از تو...امان از من... امان از دل .... امان از سختیِ بشکسته آن قامت زمانِ گفتنِ پاسخ، "که نتوانم"امان از حالِ این دورانامان از خامِ این هجران......؛ لای رویای شبانگاه •°•...ادامه مطلب
ما را در سایت لای رویای شبانگاه •°• دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kashane بازدید : 72 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 14:05

مادربزرگ سلامبعد از آن رفتنت چند بار دیگر به زیرزمین خانه ات سرکی کشیدمپستو ها را خوب چرخیدمصندوقچه و چمدان قدمی ات را همخبری نبوددیگر جادویی نبود تا با هر بار رفتن به پستوی خانه ات تو را با همان خنده طلایی و مُشتی پُر از آجیل و گردو ببینمدلتنگ بودم... دلتنگِ آغوش های گرم و طولانی ات که اصرار داشتی بر بوسه های پشتِ هم و شیرین زبانی اتبه خانه ات آمَدم مادر بزرگ... کجایی؟من خسته تر از همیشه و تو دور تر از هر باریخانه ات هست، تو کجایی؟خانه بود...اما صدای شیرین زبانی ات نهمثل عطر غذاهایتخانه بود...اما صدایت نهسرد بود خانه و گرم به دل یادَتخانه بود و دیگر نبود از تو خبرینه از تو خبرینه خنده ی زیبای پُر شکرینه شوق دیدارت#سجاد_نمازی لای رویای شبانگاه •°•...ادامه مطلب
ما را در سایت لای رویای شبانگاه •°• دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kashane بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 14:05

ابتدای دوره دبیرستان بودم که سه شنبه های تلویزیون پخش مجموعه ای را آغاز کرد و شخصیت اصلی آن را یک پلیس سرکش بازی می کرد به نام لانسکیاو همیشه سوار بر یک موتور سیکلت خاص بود و خودسری اش غیر وصفعجیب دلنشین بودشاید هم چون خودِ ما نیز در سرازیریِ خودسری بودیم برایمان جذاب جلوه می کردخاطر دارم در یکی از قسمت هایش این پلیس سرکش یک کتک کاری جانانه را انجام می داد و در انتها، یک چسب زخم را کج روی پیشانی اش می زد.از آنجا که ما نسل جَو های بعد از کارتون فوتبالیست ها بودیم و کودکانِ جنگجویِ بعد از فیلم های بروسلی،..عجیب نبود وقتی فردای آن قسمت از لانسکی، همه ی بچه های کلاس که نه، همه بچه های مدرسه یک چسب زخم را کَج روی پیشانی شان زده باشند.زده بودند... همه یک چسب زخم را روی پیشانی... و کَجآن دسته از بچه ها که از ماجرا بی خبر بودند ،صف خرید چسب زخم را بعد از مدرسه مقابل داروخانه تشکیل دادند.موضوع در نظر مسئولین مدرسه آنقدر مهم جلوه کرد که روز بعد فراش مدرسه را در ورودی مدرسه گذاشتند تا کسی با چسب زخم روی پیشانی وارد نشود.اما جز جا مانده های روز قبل، مابقی بدون چسب رفته بودیم... گویی مدرسه انتظار ماجرایی تازه را می کشید.شب گذشته فیلمی از جمشید هاشم پور پخش شده بود که در سکانسی از آن او مُشت هایی به دیواری می کوبید و جای مشت روی دیوار باقی می ماند... آن روز گچ تمام دیوار ها جای مُشت بود و روز بعد دست اکثر بچه ها باندپیچ شده.#سجاد_نمازی#داستانک#تلویزیون  + نوشته شده در جمعه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۰ ساعت 23:16 توسط دانيال  |  لای رویای شبانگاه •°•...ادامه مطلب
ما را در سایت لای رویای شبانگاه •°• دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kashane بازدید : 101 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 11:36

سن و سال زیادی نداشتم... آنقدر بودم که بدانم مُحَرَم ماه عزاست و چرا سیاه می پوشیم...قد آنکه بدانم تعزیه یک نمایش است و نه از هیبت شمر بترسم و نه از نعره های پیش بینی نشده اش...مثل هر سال و بر منوال هر روز، برادرم حسن تنها و دست در دست دوستان پُر شَرَش از خانه بیرون رفت و من ماندم روی دستان حسین، ...خیلی زود آماده شدم و دست در دست او هرچه میتوانستیم تُند رفتیم تا به میدانِ تعزیه رسیدیم... آن سال را برخلاف سالهای قبل خیلی زودتر به میدان رفتیم تا درست پشت حِفاظی که دور میدان تعزیه کشیده شده بود بنشینیم و آن سال را با خیال آسوده تعزیه ببینیم.این بین مدام از ما پذیرایی هم میشد... نذر های شربت و شیر گرم و کیک های یزدی... انتحار می کردم با این همه خوردنیِ رایگان لای رویای شبانگاه •°•...ادامه مطلب
ما را در سایت لای رویای شبانگاه •°• دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kashane بازدید : 52 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 11:36

ترکم نکنوقتی که میدانی دلم سیر از ندیدن های طولانیستتنها مرا مگذارزنجیر چشمانت به قلب و قلب من بین نفسهای تو زندانیست... #سجاد_نمازی لای رویای شبانگاه •°•...ادامه مطلب
ما را در سایت لای رویای شبانگاه •°• دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kashane بازدید : 107 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 3:10

یادش بخیر... اون روزها هر صبح کارم چک کردن کامنتها بود و خوندن نظرات

و امکان نداشت نظری از تو و جود نداشته باشه...یادته برای امتحان هات آیه الکرسی می خوندم و تو هم یکی یکی همه رو خوب امتحان می دادی؟...تموم شد...همه اون دوستی و هوای هم رو داشتن...مث کُنج های دوست داشتنی و مثلث های خواستنی...همان که میدانم و آنکه میدانی.

 

لای رویای شبانگاه •°•...
ما را در سایت لای رویای شبانگاه •°• دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kashane بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 3:10

کم رنگهای تاثیر گذارکار هر روز شده بود ایستادن های طولانی برابر آینه اتاق... هم بود و هم نبود... رنگش به سبزی میزد و ضخامتش به هیچ...موریانه مویی بود ندید...ولی چه هویداسبیل های ابتدای نوجوانی ام را میگویم...همانها که یک لای رویای شبانگاه •°•...ادامه مطلب
ما را در سایت لای رویای شبانگاه •°• دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kashane بازدید : 94 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 3:10

گاهی دلم تکیه به شانه های تو را میخواهد...مثل همان روزهاهمان روزها که خستگی را بهانه میکردم و شانه به شانه هایت میدادم و تجربه میکردم طعم "کوه" بودن راکوه بودن در درد,درد کشیدنهای سخت,سخت بودن های وقت لای رویای شبانگاه •°•...ادامه مطلب
ما را در سایت لای رویای شبانگاه •°• دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kashane بازدید : 111 تاريخ : يکشنبه 18 فروردين 1398 ساعت: 18:43

ماجرایی از مجموعه داستانهای تمام نشدنی وحید   باز هم وحید،همان خاله پسر که پیشتر از او و مجموعه عجایب الامورشان نوشته بودم ماجرایی پدید آورد تا ما را بر آن بدارد چند خطی قلم بزنیم و شرح ماوقع کنیم... لای رویای شبانگاه •°•...ادامه مطلب
ما را در سایت لای رویای شبانگاه •°• دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kashane بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 18 فروردين 1398 ساعت: 18:43